یک زرد آلوی بزرگ عجیب
روزی بود و روزگاری ، در زمان های قدیم میمونی زندگی می کرد که بچه های زیادی داشت.
روزی مامان میمونه برای گردش ، به همراه بچه هایش به چمنزاری رفت.
بچه میمون ها در چمنزار حسابی بازی کردند و خیلی خسته ، گرسنه و تشنه شدند.
برای همین پسر بزرگش را فرستاد تا کمی زرد آلو و میوه های دیگر پیدا کند و برای برادر ها و خواهر هایش بیاورد.
کمی بعد مامان میمونه دید پسرش با کمی موز ، نارگیل ، توت ، توت فرنگی و یک چیز عجیب
برگشت.
او از پسرش پرسید :
این چیز عجیب چیست؟
پسر جواب داد :
ای بابا ، مادر این یک زرد آلوی بزرگ است که به همه مان می رسد.
ولی مادر هنوز مطمئن نبود.
او با خودش گفت :
اگر این یک چیز بدی باشد چه کار کنم؟ اگر یکی از بچه هایم خورد و مرد چه کار کنم؟ بهتر
است اول خودم امتحان کنم.
برای همین جلو رفت و گفت :
بچه ها بگذارید اول من این را امتحان کنم.
بچه ها هم قبول کردند.
مادر کمی از آن را زبان زد و گفت :
بچه ها آن را نخورید.
آن موقع دختر کوچکش گفت :
برای چه مادر؟
او گفت :
به چند دلیل
1- خیلی داغ بود.
2- زرد بود ولی مزه موز یا زرد آلو را نمی داد.
3- شاید اگر آن را بخوریم اتفاقی برایمان بیفتد.
و ادامه داد :
فعلاً خوراکی های دیگرتان را بخورید.
بعد فکری کرد و با خود گفت :
می گویند آدمی زاد از همه چیز با خبر است.
بهتر است با او مشورت کنم.
بعد به بچه ها گفت :
بیایید ، باید برویم.
چند قدمی نرفته بودند که مردی را دیدند.
میمون مادر جلو رفت و گفت :
ببخشید ، آیا شما آدم هستید؟
مرد جواب داد :
بله ، چه طور مگه؟
میمون گفت :
می خواستم ببینم این چیست؟
چون می دانستم حیوان های جنگل بلد نیستند که این چیست.
مرد خندید و گفت :
از شما متشکرم که ( لامپ زرد ) را به من دادید.
من ماه ها است دنبال لامپ زرد می گردم.
میمون مادر با تعجب گفت :
گفتید لامپ زرد؟
مرد گفت :
بله
و از آن به بعد آن ها نه دیگر لامپ زرد پیدا کردند نه خوردند
داستان خیلی جالبی بود
ممنون عزیزم
استفاده از تشابه لامپ زرد و زردآلو برام خیلی جالب بود
هههههههههههههههههههههههه
اینو دوست داشتم ./