قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

من نگفتم که تو حاکم نشوی ، گفتم آدم نشوی جان پدر

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر


حیف از آن عمر که ای بی سروپا


در پی تربیتت کردم سر


*

دل فرزند از این حرف شکست


بی خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسیار کشید و پس از آن


زندگی گشت به کامش چو شکر


*

عاقبت شوکت والایی یافت


حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزی بگذشت و پس از آن


امر فرمود به احضار پدر


*

پدرش آمد از راه دراز


نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غایت خودخواهی و کبر


نظر افگند به سراپای پدر


*

گفت گفتی که تو آدم نشوی


تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پیر خندید و سرش داد تکان


گفت این نکته برون شد از در


*


من نگفتم که تو حاکم نشوی


گفتم آدم نشوی جان پدر


*


جامی

نظرات 3 + ارسال نظر
site01 دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ http://www.site01.tox.ir

۹۶۵۶۱۲۳۸۴بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.site01.tox.ir

مریم عمه جان سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ http://maryamrostami.blogsky.com

فاطمه جان مطلبت خیلى خوشگله

سارا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 ب.ظ http://aroosakebad.blogsky.com/

سلام عزیزمممم
خیلی مطلب جالبی بود
با اجازت من پرینتش گرفتم می خوام بزنم توی اتاقم.
پیش منم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد