قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

a pig can not see

No , i can not see. she is a pig! she can not see , and she don`t like see. her eyes are close , but she wants to try for opening her eyes. she try a day , but she can not open her eyes. a day a pig man go to pig house and pig was happy and open her eyes. oh she was happy more! she likes to see now




دوستان توجه کنید؛این اولین داستان انگلیسی ای است که من به ثبت رسوندم
این داستان در مورد یه خوک است که نمی توند چشماهاش را درست باز کند و ببیند ؛ در واقع نیمه نابینا است
اگر دوستان مایل هستند که داستان را بدونند می تونند آن را ترجمه کنند و اگر دوستان احساس می کنید که داستان غلطی دارد
خوشحال می شم که بهم اطلاع بدید
باتشکر

کبوتر جادویی

 

                               فصل اول :

 

 

در زمان های قدیم پیرزن و پیرمردی باهم  زندگی می کردند که از مال دنیا فقط یک باغ داشتند که در آن درخت سیب و انار می کاشتند. همین طور دانه های گندم داشتند که مرتب آن ها را می کاشتند و درو می کردند و با آن ها نان می پختند و نصفش را برای خود و بقیه اش را به بازار می بردند و می فروختند.

و میوه هایشان را هم نصفش را برای خود و نصفش نصیب فقرا می شد چون ( ننه مهربان و بابا گلی) بسیار بخشنده و مهربان بودند، بااین که خودشان فقیر و بی چیز بودند ، هرچیزی را با دیگران تقسیم می کردند.

روزی ننه مهربان وسایلش را جمع کرد تا برود و میوه هایش را بفروشد که ناگهان چشمش به به یک دختر کوچولوی فقیر و گرسنه افتاد و دلش به حال او سوخت بعد دستش را توی زنبیلش کرد و کمی نان و میوه به او داد.

دخترک نان را با اشتها خورد و میوه ها را درسته  قورت داد.

بعد از ننه مهربان تشکر کرد و گفت : خدا عمرت بده مادر جان.

ننه مهربان هم دستی به سر دخترک کشید و بعد کمی نان و میوه برای ذخیره به دخترک داد تا بخورد و دوباره به راه افتاد و به بازار رفت و نان و میوه ها را فروخت و بعد با پولش دو جفت چکمه و مقداری هیزم برای زمستان خرید.

موقع برگشت همان دخترک را دید و دوباره با مهربان دستی به سر دخترک کشید و بعد مقداری دیگر نان و میوه جنگلی به دختر داد.

روز بعد او و باباگلی هردو حاضر شدند که به طرف بازار حرکت کند ننه مهربان انتظار داشت که دخترک را ببیند و به خاطر همین هم کمی نان اضافه همراه خود برداشت تا به دخترک بدهد ولی وقتی به جایی رسیدند که دخترک آن جا می نشست ، کبوتر زیبایی دیدند که بسیار گرسنه به نظر می رسید ، ننه مهربان به بابا گلی درمورد دخترک چیزهایی گفته بود پس چون مهربان بودند ،  بابا گلی گفت : بیا کمی نان خورد کن و روی زمین بریز تا کبوتر بخورد. و بعد به بازار رفتند و نان ها را فروختند  و دو کت ابریشمی و مقداری غذا خریدند و همراه کردند وقتی داشتند به خانه برمی گشت دوباره همان کبوتر را دیدند و متوجه شدند که بالش شکسته و روی زمین افتاده و بعد چشمشان به گربه ی عقدس خانم-همسایشان- افتاد بعد گربه را پیش کردند و کبوتر را برداشتند بعد به خانه ی عقدس خانم رفتند و گفتند که گربه اش چه دسته گلی به آب داده و کبوتر را به عقدس حانم نشان دادند.

عقدس خانم کمی فکر کرد بعد غرق خجالت شد و از خجالت صورتش قرمزش را پنهان کرد و گفت : قول می دهم دیگر نگذارم گربه ام از خونه بیرون بیاد.

بعد صورت ننه مهربان  و بابا گلی را غرق بوسه کرد و گفت : من می توانم خسارت این کبوتر را بپدازم.

ولی ننه مهربان گفت : نیازی نیست.

خلاصه ننه مهربان و بابا گلی از کبوتر نگهداری کردند تا او خوب شد ولی چون بسیار به او علاقمند شده بودند ، او را پیش خود نگه داشتند ، مدت ها گذشت و ننه مهربان از کبوتر خسته شد ولی بابا گلی همچنان از او نگهداری می کرد.

مدتی بعد پسر عقدس خانم عروسی کرد و بابا گلی به فکر ازدواج برای کبوتر افتاد بعد هم ننه مهربان را در جریان گذاشت ولی ننه مهربان به او خندید و حرف او را جدی نگرفت پس بنابراین  باباگلی صبح زود بارش را بست راهی سفر شد.

فصل دوم :

 

 

ننه مهربان هر چه گریه و التماس کرد تا بابا گلی را از تصمیمش منصرف کند فایده ای نداشت.

بابا گلی پایش را توی یه کفش کرده بود و می خواست برای کبوتر شوهر پیدا کند.

بابا گلی دور دنیا تاب خورد ولی کسی را پیدا نکرد.

بالاخره به سرزمینی رسید که بهترین دوستش در آن زندگی می کرد و چون زمان زیادی می گذشت که دوستش را ندیده بود به در خانه دوستش رفت تا با هم گپی بزنند و قلیانی چاق کنند.

باباگلی ناگهان دهانش باز شد و گفت : من کسی را دارم که برای من مثل یک دختر می ماند ، آیا تو کسی را نمی شناسایی که با دختر من ازدواج کند؟

دوست بابا گلی  گفت : اتفاقاً پسر من هم مدتی است که دنبال زن می گردد ، حالا که اینطور شد او را می فرستم تا به همراه تو بیاید و با دخترت ازدواج کند.

بابا گلی گفت : ولی  بهتر است اول دخترم را ببینی بعد قضاوت کنی . ولی دوستش  گفت : اصلاً حرفش را هم نزن.

پس بابا گلی خوش حال شد چون توانسته بود پسر خوبی برای دخترش پیدا کند.

وقتی بابا گلی به همراه پسر دوستش به محل زندگی خود رسید ، هر کس پسرک را می دید می گفت : تو پسر احمقی هستی ، آیا تو می دانستی که دختر آنها یک کبوتر است؟ حالا تو حاضری با یک کبوتر ازدواج کنی؟

پسرک هم جواب می داد : پدرم مرا به عقد آن دختر یا به قول شما ها به عقد آن کبوتر دراورده است و من چون نمی خواهم غیر از کاریی که پدرم می گوید انجام دهم با او ازدواج خواهم کرد. من با یک کبوتر ازدواج خواهم کرد.

اهالی شهر از اعتماد به نفس پسرک خیلی تعجب کردند و به خانه هایشان رفتند و کلی تا صبح خندیدند که عجب پسری است ، می خواهد با یک کبوتر ازدواج کند.

از آن طرف در خانه ی بابا گلی و ننه مهربان جشن و پایکوبی بود.

سال ها گذشت و پسر با کبوتر زندگی  خوبی داشتند.

روزی پسر وقتی می خواست برای خواب به اتاق همسرش برود و به او شب بخیر بگوید ، بسیار تعجب کرد.

چون قفس تبدیل به یک تخت چوبی و کبوتر نیز به یک دختر جوان تبدیل شده بود.

و در کنار تخت پوست  کبوتر کوچکی دیده می شد.

ناگهان دخترک از خواب بیدار شد ، پسر خواست فرار کند ولی دختر گفت : تو مرا می شناسی. مگر نه؟

پسر ایستاد و سری به نشانه نه تکان داد.

دختر گفت : من همسر تو هستم عزیزم. ببخش که از قبل این را به تو نگفتم.

فصل سوم :

 

روز ها دختر در پوست کبوتری اش می رفت و شب ها تا صبح از پوست در می آمد و پیش پسر می ماند.

روزی ننه مهربان و بابا گلی متوجه سر و صدایی شدند که از اتاق کبوتر می آمد.

از جای کلید اتاق نگاه کردند و ماجرا را فهمیدند.

بعد ننه مهربان آتشی روی اجاق درست کرد و باباگلی توی اتاق پرید و پوست کبوتر را توی آتش انداخت و سوزاند ، بعد دختر از ننه مهربان و بابا گلی تشکر کرد و گفت : اگر شما ها آن را نسوزانده بودید من تا آخر عمر بایدتوی آن می ماندم ولی حالا دیگر آزادم و خود را در آغوش  ننه مهربان و بابا گلی انداخت و سالیان سال به خوبی در کنار آن ها و همسر مهربان خود زندگی خوبی را آغاز کرد.

*************************************************************************************************************

 

1دزد و 3 بره کوچولو

دزدهصاحب خانهپلیسدکتر
نام داستان : 1 دزد و  3 بره کوچولوشخصیت مهم : صاحب خانه گروه سنی : 3 تا 5 سالنویسنده : فاطمه پوراسماعیلی

به نام خدا
در زمان های قدیم ، 1  بود که همیشه می خواست 3 بره کوچولو را بدزد.
روزی از روز ها دلش را به دریا زد و می خواست 3 بره کوچولو بدزد که  سر رسید.
  3 تا بره کوچولو را برداشت و دوید ، حالا  بدو و  بدو.
 آنقدر سریع دوید که  جا ماند.
 گریه کنان پیش  رفت و گفت : 3 بره ی نازم را           دزدید و در رفت 
 گفت : حالا ناراحت نباش . 3 روز دیگه بیا ، اگه اون را دستگیر کردم می دمش به تو.
 3 روز بعد آمد و دید که  خوب و مهربان  را دستگیر کرده.
آنوقت خواست که 3 تا بره اش را پس بگیره ولی دید که  ناقلا 3 تا بره اش را درسته قورت داده.
آنوقت همراه با  ناقلا رفت پیش .
آنوقت با گریه گفت : فدات بشم  جون        ای  مهربان 
این آقا  بلا                 این آقای ناقلا
بره هام را دزدیده             بعد هم درسته خورده
 گفت : باشه برو و غصه نخور. 3 روز دیگه بیا ، اگه تونسته بودم بره ها را از توی شکمش در بیارم می دمشون به تو.
بعد هم  با یه عالم زحمت ،  را عمل کرد و بره کوچولو ها را از توی شکمش در آورد.
 هم 3 روز دیگه آمد و با دیدن بره کوچولو هاش ، خوش حال و سرزنده ، با بره کوچولو هاش ، به خونه برگشت. 

پایان


آرزوی خاله ستاره و روز تولدش


آرزوی خاله ستاره و روز تولدش


 دوستان خاله ستاره داشتند در مورد این که ، در روز تولدش چه هدیه ای به او بدهند ، فکر می کردند.

ماه گفت : اگر موافق هستید ، من یک عالمه ستاره زیبا بر روی سرش بریزم.

همه گفتند : باشه ، هدیه اول را ماه بدهد و هدیه اش هم یک عالمه ستاره باشد.

ماه خیلی خوش حال شد.

بعد خورشید خانم گفت : اگر موافق هستید ، من نور خودم را روی او بپاشم.

 همه گفتند : باشه ، هدیه دوم راخورشد خانم بدهد و هدیه اش هم نور گرم و خوب باشد.

آسمان گفت : ولی شما هر کدام به فکر خودتان بودید ، پس بچه های روی زمین چه؟ آن بیچاره ها هیچ چیزی به عنوان هدیه پیدا نکرده اند.

ماه گفت : من چند تا ستاره به آن ها می دهم تا به همراه من ستاره ها را به خاله ستاره بدهند.

آسمان گفت : عالی شد ، و حالا خورشید خانم تو بگو که چه چیزی به بچه های روی زمین می دهی؟

خورشید خانم گفت : من هم کمی نور و روشنایی به آن ها می دهم تا به همراه من به خاله ستاره تقدیم کنند.

و آخر سر هم ماه و خورشید خانم با هم گفتند : آسمان جان تو ، پس تو و بچه های روی زمین به همراه هم چه چیزی به خاله ستاره می دهید؟

آسمان گفت : من هدیه خودم را می گویم ولی باید به هیچ کس نگویید.

آسمان با ابر هایش بچه های روی زمین را هم پیش خودش آورد و ادامه داد : هدیه من یه بالشت و ملافه است که با ابر های گوله گوله درست شده.

همه موافقت کردند.

بالاخره روز تولد خاله ستاره فرا رسید.

همه شاد و خوش حال بودند و خیلی منتظر بودند تا هدیه ها باز بشه و خاله ستاره نظرش را بگه.

اول ماه همراه با بچه های روی زمین ، چند ستاره درخشان برای خاله ستاره فرستادند.

خاله ستاره ، ستاره های کوچولو را لمس کرد و گفت : متشکرم ماه ، تو من را از تنهایی در آوردی.

ماه خیلی خوش حال شد که خاله ستاره هدیه اش را دوست داشت.

اما خاله ستاره کمی ناراحت به نظر می آمد.

بعد خورشید خانم همراه با بچه های روی زمین ، یک عالمه چیز های نورانی و درخشان برای خاله ستاره فرستادند.

خاله ستاره تشکر کرد و ادامه داد : شماها من را از تاریکی نجات دادید.

خورشید خانم هم مثل ماه خیلی خوش حال شد که خاله ستاره از هدیه اش خوشش آمده است.

ولی هنوز ناراحتی توی چهره ی خاله ستاره دیده می شد.

ماه و خورشید پرسیدند : مگه از هدیه های ما خوشت نیامد؟

خاله ستاره گفت : چرا ، خوشم آمد.

ماه و خورشید دوباره پرسیدند : پس چرا ناراحتی؟

خاله ستاره جواب داد : چون چند شب است که درست خوابم نمی برد ، دلیلش هم این است که متکا و ملافه ام خراب شده اند.

آسمان فریاد کشید : خاله ستاره جان عزیز ، تحمل داشته با شید ، من هنوز هدیه ام را نداده ام.

بعد هم متکا و ملافه ای را که خودش درست کرده بود با کمک بچه های روی زمین آوردند و روی تخت خاله ستاره گزاشتند.

بعد هم متکا و ملافه کهنه را از روی تخت در آوردند.

این دفعه خاله ستاره ، با هیجانی باور نکردنی آسمان را بوسید و گفت : متشکرم آسمان ، حالا من از امشب به بعد روی ابرها می خوابم و ممکن است صبح که از خواب بیدار می شوم وسط زمین و آسمان ، در حال پرواز با ابر ها باشم.

همه خندیدند.

و این جوری قصه ما به سر رسید خاله ستاره هم به آرزو اش رسید.

یک زرد آلوی بزرگ عجیب


یک زرد آلوی بزرگ عجیب



روزی بود و روزگاری ، در زمان های قدیم میمونی زندگی می کرد که بچه های زیادی داشت.

روزی مامان میمونه برای گردش ، به همراه بچه هایش به چمنزاری رفت.

بچه میمون ها در چمنزار حسابی بازی کردند و خیلی خسته ، گرسنه و تشنه شدند.

برای همین پسر بزرگش را فرستاد تا کمی زرد آلو و میوه های دیگر پیدا کند و برای برادر ها و خواهر هایش بیاورد.

کمی بعد مامان میمونه دید پسرش با کمی موز ، نارگیل ، توت ، توت فرنگی و یک چیز عجیب

برگشت.

او از پسرش پرسید :

این چیز عجیب چیست؟

پسر جواب داد  :

ای بابا ، مادر این یک زرد آلوی بزرگ است که به همه مان می رسد.

ولی مادر هنوز مطمئن نبود.

او با خودش گفت :

اگر این یک چیز بدی باشد چه کار کنم؟ اگر یکی از بچه هایم خورد و مرد چه کار کنم؟ بهتر

است اول خودم امتحان کنم.

برای همین جلو رفت و گفت :

بچه ها بگذارید اول من این را امتحان کنم.

بچه ها هم قبول کردند.

مادر کمی از آن را زبان زد و گفت :

بچه ها آن را نخورید.

آن موقع دختر کوچکش گفت :

برای چه مادر؟

او گفت :

به چند دلیل

1- خیلی داغ بود.

2- زرد بود ولی مزه موز یا زرد آلو را نمی داد.

3- شاید اگر آن را بخوریم اتفاقی برایمان بیفتد.

و ادامه داد :

فعلاً خوراکی های دیگرتان را بخورید.

بعد فکری کرد و با خود گفت :

می گویند آدمی زاد از همه چیز با خبر است.

بهتر است با او مشورت کنم.

بعد به بچه ها گفت :

بیایید ، باید برویم.

چند قدمی نرفته بودند که مردی را دیدند.

میمون مادر جلو رفت و گفت :

ببخشید ، آیا شما آدم هستید؟

مرد جواب داد :

بله ، چه طور مگه؟

میمون گفت :

می خواستم ببینم این چیست؟

چون می دانستم حیوان های جنگل بلد نیستند که این چیست.

مرد خندید و گفت :

از شما متشکرم که ( لامپ زرد ) را به من دادید.

من ماه ها است دنبال لامپ زرد می گردم.

میمون مادر با تعجب گفت :

گفتید لامپ زرد؟

مرد گفت :

بله

و از آن به بعد آن ها نه دیگر لامپ زرد پیدا کردند نه خوردند

سری داستان های آزاده کوچولو (1)

 .

دعوا در مدرسه

 از اینکه در مدرسه دعوا کرده بود خیلی ناراحت بود اما بیشتر از این ناراحت بود که مدیر سرش داد زده بود  .

در خانه را زدند.

برادرش بود.

در را باز کرد و بعد از سلام و احوال پرسی ، برادرش گفت : آزاده ، مگر وحیده چه چیزی گفت که این جور دعوا کردی؟

زخمی را که دوستش وحیده روی پوستش انداخته بود ، با کرم چرب کرد و گفت :  او خیلی بی ادب است.

بعد شروع کرد به تعریف کردن :

همین که وارد مدرسه شدم او مرا دید. می دانستم که باز خیلی زود آمده ام ولی به روی خودم نیاوردم.

وارد مدرسه شدم و مشغول حرف زدن و بازی کردن با دوستانم شدم.

همین که من گرگ شدم و دختر خاله اش را گرفتم فریادی سر داد که انگار یک دیو یا یک هیولای غول پیکر داد می زند.

خیلی ترسیده بودم و مثل بید می لرزیدم.

این شد که دعوایمان شد.

برادرش فکری کرد و گفت  : که این طور ، باید در موردش فکر کنم و بعد آشپز خانه را ترک کرد.

آخرش هم طاقت نیاورد و پیش برادرش رفت و از او پرسید : محسن ،  تو در مورد مشکل من فکر کردی؟

برادرش گفت : آره فکر کردم ، و به نتیجه ای رسیدم که می تواند برای هر مشکلی جواب  باشد.

خیلی خوش حال شد و با دستپاچگی گفت : راست می گویی؟ پس هرچه زودتر جواب مشکلم را بگو.

برادرش کفت  : آسان است.

و ادامه داد : هم اوتقصیر کار است هم تو.

خیلی خوش حال بود که جواب مشکلش را پیدا کرده ولی با تعجب زیادی گفت : وای خدایا ، محسن ، یعنی چه؟

برادرش با خنده کوچکی گفت  ببین یعنی این دعوا اتفاقی پیش آمده ؛ اما اگر خیلی دقت کنی می فهمی که اول او تو را ترسانده و تقصیر دارد و بعد تو

عصبانی شده ای و دعوا سر گرفته است.

با شرمندگی گفت " محسن مرا می بخشی آخر من نگفتم که من اول یک مشت توی دل او زدم.

و از آن پس دیگر یاد گرفت که باید به مسائلی به این کوچکی خیلی دقت کرد و اگر هم از کسی کمک خواست تمام ماجرا را برایش تعریف کند. 

دی ماه 1389 - مالزی ( کجنگ )  

سری داستان های سانی کوچولو (1)

سفر به دیگر کشورها


سانی یک پسر با هوشه که می خواهد این هفته به ماجراجویی بره. بیا با سانی هم سفر بشیم.

1- سانی باید اول یه چمدون حسابی ببنده.

2-بعد باید با مادر و پدرش و معلم و همکلاسی هاش خدافظی کنه و بره.

بیا با کشور های خارجی آشنا بشیم.

1- به اولین کشوری که می رسیم {اندونزیه}.

2- به دومین کشوری که می رسیم {چینه}.

3-به سومین کشوری که می رسیم {مالزیه}.

4- به چهارمین کشوری که می رسیم {فیلیپینه}.

بیا با پایتخت های {اندونزی - چین - مالزی - فیلیپین} آشنا بشیم.

1-اندونزی : جاکارتا.

2- چین : پکن.

3- مالزی : کوالالامپور.

4- فیلیپین : مانیل.

متاًسفم سانی دلش برای مادر و پدرش تنگ شده میخوایم برگردیم.

پس تا دیدار بعد خدافظ


دی ماه 1389 - مالزی ( کجنگ ) 

دفتر مشق

با دوستاش در حیاط بازی می کرد.

مریم گرگ بود و بقیه بره.

ناگهان چشمش از بازی دور شد،یادش آمد دفتر مشقش رانیاورده.

به بهانه ای به دفتر رفت،از مدیر خواست تا بگزارد یک تلفن بزند.

مدیر آدم زود باوری بود،قبول کرد.

به مادرش تلفن کرد و گفت : مامان من دندان لق دارم،بیا و من را به دکتر برسان.

مادرش گفت : باشه،راستی شهلا دفتر ریاضی ات را نبرده ای،مشکل این جاست؟

نفس راحتی کشید،بعد گفت : مامان لازم نیست که من را به دکتر ببری،فقط دفترم را بیار.

مادرش گفت : باشه .

بعد تلفن را قطع کرد،از مدیر تشکر کرد و از دفتر خارج شد.

بچه ها را پیدا کرد و گفت : بچه ها چیزی خونه جا نگزاشته اید؟

جواب همه بچه ها : نه بود.

مادرش آمد و دخترش را بوسید و رفت.

زنگ خورد،خودش را به کلاس رسوند.

مشقاشو نشون داد،معلم فریاد زد : او همه مشقاشو درست نوشته،سابقه نداشته.

خوش حال از کلاس بیرون رفت،به خودش آفرین گفت و از کار خویش خوش حال خوش حال بود.

وقتی به خانه برگشت این خبر خوب را به مادرش داد.

مادرش از شدت خوش حالی سر از پا نمی شناخت و مدام فریاد می کشید.

او مادرش را آرام کرد و گفت : مامان آرام آبرومون را بردی،بسه.

بعد به اتاق رفت و با دقت به مشقش نگاه کرد فریادش به هوا رفت و گفت : من جمع ها و ضرب ها رو با دقت درست انجام دادم و از آن به بعد بادقت به همه چیز توجه کرد


دی ماه 1389- مالزی (کجنگ)