قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

1دزد و 3 بره کوچولو

دزدهصاحب خانهپلیسدکتر
نام داستان : 1 دزد و  3 بره کوچولوشخصیت مهم : صاحب خانه گروه سنی : 3 تا 5 سالنویسنده : فاطمه پوراسماعیلی

به نام خدا
در زمان های قدیم ، 1  بود که همیشه می خواست 3 بره کوچولو را بدزد.
روزی از روز ها دلش را به دریا زد و می خواست 3 بره کوچولو بدزد که  سر رسید.
  3 تا بره کوچولو را برداشت و دوید ، حالا  بدو و  بدو.
 آنقدر سریع دوید که  جا ماند.
 گریه کنان پیش  رفت و گفت : 3 بره ی نازم را           دزدید و در رفت 
 گفت : حالا ناراحت نباش . 3 روز دیگه بیا ، اگه اون را دستگیر کردم می دمش به تو.
 3 روز بعد آمد و دید که  خوب و مهربان  را دستگیر کرده.
آنوقت خواست که 3 تا بره اش را پس بگیره ولی دید که  ناقلا 3 تا بره اش را درسته قورت داده.
آنوقت همراه با  ناقلا رفت پیش .
آنوقت با گریه گفت : فدات بشم  جون        ای  مهربان 
این آقا  بلا                 این آقای ناقلا
بره هام را دزدیده             بعد هم درسته خورده
 گفت : باشه برو و غصه نخور. 3 روز دیگه بیا ، اگه تونسته بودم بره ها را از توی شکمش در بیارم می دمشون به تو.
بعد هم  با یه عالم زحمت ،  را عمل کرد و بره کوچولو ها را از توی شکمش در آورد.
 هم 3 روز دیگه آمد و با دیدن بره کوچولو هاش ، خوش حال و سرزنده ، با بره کوچولو هاش ، به خونه برگشت. 

پایان


آرزوی خاله ستاره و روز تولدش


آرزوی خاله ستاره و روز تولدش


 دوستان خاله ستاره داشتند در مورد این که ، در روز تولدش چه هدیه ای به او بدهند ، فکر می کردند.

ماه گفت : اگر موافق هستید ، من یک عالمه ستاره زیبا بر روی سرش بریزم.

همه گفتند : باشه ، هدیه اول را ماه بدهد و هدیه اش هم یک عالمه ستاره باشد.

ماه خیلی خوش حال شد.

بعد خورشید خانم گفت : اگر موافق هستید ، من نور خودم را روی او بپاشم.

 همه گفتند : باشه ، هدیه دوم راخورشد خانم بدهد و هدیه اش هم نور گرم و خوب باشد.

آسمان گفت : ولی شما هر کدام به فکر خودتان بودید ، پس بچه های روی زمین چه؟ آن بیچاره ها هیچ چیزی به عنوان هدیه پیدا نکرده اند.

ماه گفت : من چند تا ستاره به آن ها می دهم تا به همراه من ستاره ها را به خاله ستاره بدهند.

آسمان گفت : عالی شد ، و حالا خورشید خانم تو بگو که چه چیزی به بچه های روی زمین می دهی؟

خورشید خانم گفت : من هم کمی نور و روشنایی به آن ها می دهم تا به همراه من به خاله ستاره تقدیم کنند.

و آخر سر هم ماه و خورشید خانم با هم گفتند : آسمان جان تو ، پس تو و بچه های روی زمین به همراه هم چه چیزی به خاله ستاره می دهید؟

آسمان گفت : من هدیه خودم را می گویم ولی باید به هیچ کس نگویید.

آسمان با ابر هایش بچه های روی زمین را هم پیش خودش آورد و ادامه داد : هدیه من یه بالشت و ملافه است که با ابر های گوله گوله درست شده.

همه موافقت کردند.

بالاخره روز تولد خاله ستاره فرا رسید.

همه شاد و خوش حال بودند و خیلی منتظر بودند تا هدیه ها باز بشه و خاله ستاره نظرش را بگه.

اول ماه همراه با بچه های روی زمین ، چند ستاره درخشان برای خاله ستاره فرستادند.

خاله ستاره ، ستاره های کوچولو را لمس کرد و گفت : متشکرم ماه ، تو من را از تنهایی در آوردی.

ماه خیلی خوش حال شد که خاله ستاره هدیه اش را دوست داشت.

اما خاله ستاره کمی ناراحت به نظر می آمد.

بعد خورشید خانم همراه با بچه های روی زمین ، یک عالمه چیز های نورانی و درخشان برای خاله ستاره فرستادند.

خاله ستاره تشکر کرد و ادامه داد : شماها من را از تاریکی نجات دادید.

خورشید خانم هم مثل ماه خیلی خوش حال شد که خاله ستاره از هدیه اش خوشش آمده است.

ولی هنوز ناراحتی توی چهره ی خاله ستاره دیده می شد.

ماه و خورشید پرسیدند : مگه از هدیه های ما خوشت نیامد؟

خاله ستاره گفت : چرا ، خوشم آمد.

ماه و خورشید دوباره پرسیدند : پس چرا ناراحتی؟

خاله ستاره جواب داد : چون چند شب است که درست خوابم نمی برد ، دلیلش هم این است که متکا و ملافه ام خراب شده اند.

آسمان فریاد کشید : خاله ستاره جان عزیز ، تحمل داشته با شید ، من هنوز هدیه ام را نداده ام.

بعد هم متکا و ملافه ای را که خودش درست کرده بود با کمک بچه های روی زمین آوردند و روی تخت خاله ستاره گزاشتند.

بعد هم متکا و ملافه کهنه را از روی تخت در آوردند.

این دفعه خاله ستاره ، با هیجانی باور نکردنی آسمان را بوسید و گفت : متشکرم آسمان ، حالا من از امشب به بعد روی ابرها می خوابم و ممکن است صبح که از خواب بیدار می شوم وسط زمین و آسمان ، در حال پرواز با ابر ها باشم.

همه خندیدند.

و این جوری قصه ما به سر رسید خاله ستاره هم به آرزو اش رسید.