قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

فقط بایک لبخند

آن روز اول مهر بود 

من دور کلاس راه می رفتم و با شاگردان تازه وارد سلام و احوال پرسی می کردم 

ناگهان یکی از آن ها دستش را روی شانه ام فشرد 

برگشتم

لبخند زدم ، اوهم لبخند زد

باهم دوست شدیم 

من فقط با یک لبخند توانستم دوستی بااو را بخرم ، او هم همین طور!!!!!!!!!!

راستی که عجب دوستی عجیبی بود............