-
عزیز زهرا (س)
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 19:20
اولا پوزش می خواهم که خیلی وقت است به وبلاگ سر نزدم اما یک خبر خوش دارم ، یک شعر تازه !!!!!!!!!!!!!!!!!! عزیز زهرا (س) ماهمه چشم به راهتیم عاشق یک نگاهتیم منتظرت می مانیم به یاد تو می خوانیم بیا عزیز دل ها بیا عزیز زهرا (س) نگاهی ام بکن به ما خیلی عزیزی به خدا یک روزی از همین روز ها یک عید خیلی با صفا بهش می گند یه...
-
به مناسبت تولد پیامبر ، تولد امام جعفر صادق و هفته ی وحدت
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 22:46
میلاد با سعادت خاتم الانبیاء ، پیامبر رحمت ، محمد مصطفی و فرزند عزیزشان صادق آل محمد ، امام جعفر صادق و هفته ی وحدت بر شما مبارک باد ./
-
به مناسبت اربعینی که چهل روز است زینب را سیاه پوش کرده
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 11:18
خواهرش بر سینه و بر سرزنان رفت تا گیرد برادر را عنان سیل اشکش بست برشه، راه را دود آهش کرد حیران شاه را در قفای شاه رفتی هر زمان بانک مهلا مهلااش بر آسمان کای سوار سرگران کم کن شتاب جان من لختی سبکتر زن رکاب تا ببوسم آن رخ دلجوی تو تا ببویم آن شکنج موی تو شه سراپا گرم شوق و مست ناز گوشه چشمی به آن سو کرد باز دید مشکین...
-
دقت کن یک مداد استثنایی باشی
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 11:42
پسرک از پدربزرگش پرسید : پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد : درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: -اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام ! پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور...
-
فقط بایک لبخند
شنبه 6 خردادماه سال 1391 17:22
آن روز اول مهر بود من دور کلاس راه می رفتم و با شاگردان تازه وارد سلام و احوال پرسی می کردم ناگهان یکی از آن ها دستش را روی شانه ام فشرد برگشتم لبخند زدم ، اوهم لبخند زد باهم دوست شدیم من فقط با یک لبخند توانستم دوستی بااو را بخرم ، او هم همین طور!!!!!!!!!! راستی که عجب دوستی عجیبی بود............
-
17 اردیبهشت ، روز عشق من
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 14:44
دوستان عزیز من 17 اردیبهشت به تکلیف می رسم خیلی خوش حالم از وقتی که در اختیار من گذاشتید کمال تشکر را دارم
-
اربعین حسینی
جمعه 23 دیماه سال 1390 18:43
ای گم شدگان حسین ، عبدالله است گوینده ی لا اله الله است هر کس که حدیث دیگری می گوید سوگند که او مشرک و اوگم راه است اربعین حسینی را به همه دوستان تسلیت می گویم
-
عید غدیر خم (جمله)
سهشنبه 24 آبانماه سال 1390 18:29
1- هرکه من مولای او هستم پس علی مولای اوست. 2- تمام لذت عمرم در این است که مولایم امیرالمومنین است. 3- به عشق نام مولایم نوشتم چه عیدی بهتر از عید غدیر است.
-
جشن تکلیف
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 21:09
روز 90/8/15 در مدرسه ی ما جشن تکلیف به پا شد. در دل کوچک من شور و سرور به پا شد. دلم چو آیینه شد صاف و زلال و زیبا. دادند به ما هدیه ، چادر نماز زیبا. نماز ظهر و شب را با نماز صبح خواندم من با سجاده ی زیبا. در طول شبانه روز ، می خوانم من فقط 17 رکعت ، نه کمتر و نه بیشتر. می گویم خدا خدایا خدای خوب و زیبا ، قبول کن از...
-
پدر بزرگ
جمعه 29 مهرماه سال 1390 20:25
پدربزرگ دیشب پدربزرگم آمدبه خانه ی ما باز او مرا بغل کرد بوسید صورتم را *** مادر برای او زود یک چای تاره آورد او خسته بود پایش انگار درد می کرد *** با خنده باز ازمن پرسید " در چه حالی ؟" کردم تشکر از او گفتم که خوب و عالی *** در دست پیر او بود باز آن عصای زیبا خندید و قلقلک داد با آن عصا دلم را *** شاعر :...
-
اسکناس ها و چهره ها
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1390 12:08
Reply Maryam Rostami ) تشابه طرح اسکناس و چهره ها لطفا تا باز شدن کامل عکسها شکیبا باشید در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را انتخاب کنید __._,_.___ __,_._,___
-
ما هم دروغ خواهیم گفت.
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 12:39
بعضی ها معتقد هستند که هیچ وقت دروغ نمی گویند ، ولی سخت در اشتباهند. چرا؟ اگر مایلید داستانی درخور این جمله برایتان تعریف خواهم کرد : خانمی با دوستش در پارک قرار داشت ، او با خود فکری کرد و گفت : چرا دخترکم ( مری ) را در خانه تنها بگذارم ؟ او را هم با خودم به پارک خواهم برد و او را شادمان می کنم. آن خانم که نامش (...
-
a pig can not see
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 18:41
No , i can not see. she is a pig! she can not see , and she don`t like see. her eyes are close , but she wants to try for opening her eyes. she try a day , but she can not open her eyes. a day a pig man go to pig house and pig was happy and open her eyes. oh she was happy more! she likes to see now دوستان توجه...
-
من نگفتم که تو حاکم نشوی ، گفتم آدم نشوی جان پدر
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 12:55
پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حیف از آن عمر که ای بی سروپا در پی تربیتت کردم سر * دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر * عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر * پدرش آمد از راه دراز...
-
باز باران
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1390 09:32
باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می خورد بر بام خانه یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگل های گیلان کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرمو نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو می پریدم ازلب جوی دور میگشتم ز خانه می شنیدم از پرنده داستان های نهانی از لب باد وزنده رازهای زندگانی بس...
-
به مناسبت ماه مبارک رمضان
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 17:29
به نام خدا مهم مهم توجه توجه قابل توجه دوستان و آشنایان : 1- شب های قدر ، ما را فراموش نکنید! 2- از امروز یعنی (17 ماه مبارک رمضان) داستان نویسی را قطع می کنم. چرا که امسال تنها سالیه که من می تونم برای روزه گرفتن واقعی تمرین کنم. 3- موقع افطار برای من هم دعا کنید. 4- سر نماز دعا کنید که ما برگردیم. . . . . . . . . ....
-
کبوتر جادویی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 17:27
فصل اول : در زمان های قدیم پیرزن و پیرمردی باهم زندگی می کردند که از مال دنیا فقط یک باغ داشتند که در آن درخت سیب و انار می کاشتند. همین طور دانه های گندم داشتند که مرتب آن ها را می کاشتند و درو می کردند و با آن ها نان می پختند و نصفش را برای خود و بقیه اش را به بازار می بردند و می فروختند. و میوه هایشان را هم نصفش را...
-
شرمنده
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 05:26
شرمنده ، من دیگه حافظه ام کار نمی کند ، دیگه نمی تونم شعر و یا داستانی ارائه بدم بابا،دست از سر کچلم بردارید، مخم سوتی کشید مشکلی نیست! ( مژده ، مژده ) هر کی شعر یا داستان می خواد ، یه عنوان همی جوری الکی بدد تا من یه چیز همی جوری از توش دربیارم فاطمه پوراسماعیلی
-
خواب عجیب
جمعه 6 خردادماه سال 1390 08:31
دیشب ، خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم روز مادر شده بود ، با اولین ضربه ساعت 10 همه ی دختر ها و زن های تمام دنیا ، قیافه هاشون عوض می شد و تا روز مادر سال آینده همون جوری می موندند. قیافه ی من با مامانم عوض شده بود ، یعنی بینی مامانم به اون بزرگی روز صورت من نمایان شده بود و به همون بزرگی هم باقی مو نده بود. واقعاً بده...
-
به مناسبت روز مادر
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1390 13:32
سلام می بخشید که خیلی وقته سر به وبلاگم نزدم. ولی حالا به مناسبت روز مادر و روز زن ، شعری آماده کردم : مادر مادر چه خوبی هم دل و مهربونی دلم می خواد همیشه ببوسمت من تو زندگی همیشه دوستت دارم من تو اگه اینجا باشی ، از ته دل می خندم بهتر از تو نمی شه ای مادر من تو همیشه این جایی ، دوستت دارم من دی دین دی دین ای مادر من...
-
راز کودکی
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 16:28
پدرم می گوید : از کودکی ات نهایت استفاده را بکن. پرسیدم : چرا؟ پدر گفت : چون وقتی در کودکی چیزی بیاموزی ، هیچ وقت فراموش نمی کنی. گفتم : یعنی الان که شما دارید زبان انگلیسی می خوانید ، فردا فراموش خواهید کرد؟ پدر گفت : نه ، منظورم این نبود. مثلاً الان به شما شعری را می آموزند ، شما آن را خوب یاد می گیرید و همیشه به...
-
به دنیای سیاست خوش آمدی!
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 14:47
-
شمال
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 07:03
شمال یادم می یاد 5 ساله که بودم ، رفتیم شمال. وقتی رسیدیم خسته و کوفته ، رفتیم و توی اتاق ها و اساسمون را چیدیم توی اتاق ها و خوابیدیم. عصر از خواب بیدار شدیم و رفتیم لب دریا. جاتون خالی غروب را دیدیم. بعد هم رفتیم شام خوردیم و خوابیدیم. روز بعد صبح صبحانه را که خوردیم من و دختر خالم شروع کردیم به بازی کردن با...
-
1دزد و 3 بره کوچولو
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 10:48
دزده صاحب خانه پلیس دکتر نام داستان : 1 دزد و 3 بره کوچولو شخصیت مهم : صاحب خانه گروه سنی : 3 تا 5 سال نویسنده : فاطمه پوراسماعیلی به نام خدا در زمان های قدیم ، 1 بود که همیشه می خواست 3 بره کوچولو را بدزد. روزی از روز ها دلش را به دریا زد و می خواست 3 بره کوچولو بدزد که سر رسید. 3 تا بره کوچولو را برداشت و دوید ،...
-
آرزوی خاله ستاره و روز تولدش
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 09:46
آرزوی خاله ستاره و روز تولدش دوستان خاله ستاره داشتند در مورد این که ، در روز تولدش چه هدیه ای به او بدهند ، فکر می کردند. ماه گفت : اگر موافق هستید ، من یک عالمه ستاره زیبا بر روی سرش بریزم. همه گفتند : باشه ، هدیه اول را ماه بدهد و هدیه اش هم یک عالمه ستاره باشد. ماه خیلی خوش حال شد. بعد خورشید خانم گفت : اگر موافق...
-
یک زرد آلوی بزرگ عجیب
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 09:04
یک زرد آلوی بزرگ عجیب روزی بود و روزگاری ، در زمان های قدیم میمونی زندگی می کرد که بچه های زیادی داشت. روزی مامان میمونه برای گردش ، به همراه بچه هایش به چمنزاری رفت. بچه میمون ها در چمنزار حسابی بازی کردند و خیلی خسته ، گرسنه و تشنه شدند. برای همین پسر بزرگش را فرستاد تا کمی زرد آلو و میوه های دیگر پیدا کند و برای...
-
خداوند را فراموش نساز
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 09:21
خداوند را فراموش نساز همه ما می دانیم که این مادر است که به ما شیر می دهد تا بزرگ شویم همه ما می دانیم که پدر است که برای ما اسباب بازی و ..... می خرد تا تفریح کنیم همه ما می دانیم که معلم به ما سواد یاد می دهد تا بتوانیم بخوانیم و بنویسیم همه ما می دانیم که خدا هم نعمت های زیادی به ما داده ولی بنده گان خدا مثل من و...
-
کلاس ششم ؟
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 07:34
توی کلاس اول بهمون خواندن و نوشتن یاد می دهند توی کلاس دوم بهمون جمع و تفریق یاد می دهند توی کلاس سوم بهمون علوم یاد می هند توی کلاس چهارم بهمون اعضای بدنمون را یاد می دهند توی کلاس پنجم آماده مون می کنند برای راهنمایی ولی فکر می کنید چرا خارجی ها ششم هم دارند ؟ ششم به چه کار شون می یاد ؟
-
چشمه قرآن
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 14:45
چشمه قرآن چشمه با قل قل نوشت : قل هو الله احد دانه ای از زیر سنگ گفت : الله الصمد دانه بوی گل گرفت زیر آن سنگ کبود لم یلد تکرار شد بر لب زاینده رود هست قرآن چشمه ای از خدای اطلسی قل قل آن جاری است در میان جزء سی شاعر : غلامرضا بکتاش
-
جای پا ( شعری از شکوفه قاسمی نیا )
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:28
جای پا مامان جونم برای من چکمه نو خریده * چکمه من قهوه ایه بندای اون سفیده * می خوام برم با بچه ها رو برفا بازی بکنم * با چکمه هام قدم قدم رد پا سازی بکنم * شاعر : شکوفه قاسمی نیا