قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

به مناسبت ماه مبارک رمضان

به نام خدا

مهم مهم

توجه توجه

قابل توجه دوستان و آشنایان :
1- شب های قدر ، ما را فراموش نکنید!
2- از امروز یعنی (17 ماه مبارک رمضان) داستان نویسی را قطع می کنم. چرا که امسال تنها سالیه که من می تونم برای روزه گرفتن واقعی تمرین کنم.
3- موقع افطار برای من هم دعا کنید.
4- سر نماز دعا کنید که ما برگردیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ببخشید که بی موقع مزاحم شدم.
با عرض ارادت و تشکر.
فاطمه پوراسماعیلی
90/5/26
17 رمضان1432
با تشکر و ارادت
********************

کبوتر جادویی

 

                               فصل اول :

 

 

در زمان های قدیم پیرزن و پیرمردی باهم  زندگی می کردند که از مال دنیا فقط یک باغ داشتند که در آن درخت سیب و انار می کاشتند. همین طور دانه های گندم داشتند که مرتب آن ها را می کاشتند و درو می کردند و با آن ها نان می پختند و نصفش را برای خود و بقیه اش را به بازار می بردند و می فروختند.

و میوه هایشان را هم نصفش را برای خود و نصفش نصیب فقرا می شد چون ( ننه مهربان و بابا گلی) بسیار بخشنده و مهربان بودند، بااین که خودشان فقیر و بی چیز بودند ، هرچیزی را با دیگران تقسیم می کردند.

روزی ننه مهربان وسایلش را جمع کرد تا برود و میوه هایش را بفروشد که ناگهان چشمش به به یک دختر کوچولوی فقیر و گرسنه افتاد و دلش به حال او سوخت بعد دستش را توی زنبیلش کرد و کمی نان و میوه به او داد.

دخترک نان را با اشتها خورد و میوه ها را درسته  قورت داد.

بعد از ننه مهربان تشکر کرد و گفت : خدا عمرت بده مادر جان.

ننه مهربان هم دستی به سر دخترک کشید و بعد کمی نان و میوه برای ذخیره به دخترک داد تا بخورد و دوباره به راه افتاد و به بازار رفت و نان و میوه ها را فروخت و بعد با پولش دو جفت چکمه و مقداری هیزم برای زمستان خرید.

موقع برگشت همان دخترک را دید و دوباره با مهربان دستی به سر دخترک کشید و بعد مقداری دیگر نان و میوه جنگلی به دختر داد.

روز بعد او و باباگلی هردو حاضر شدند که به طرف بازار حرکت کند ننه مهربان انتظار داشت که دخترک را ببیند و به خاطر همین هم کمی نان اضافه همراه خود برداشت تا به دخترک بدهد ولی وقتی به جایی رسیدند که دخترک آن جا می نشست ، کبوتر زیبایی دیدند که بسیار گرسنه به نظر می رسید ، ننه مهربان به بابا گلی درمورد دخترک چیزهایی گفته بود پس چون مهربان بودند ،  بابا گلی گفت : بیا کمی نان خورد کن و روی زمین بریز تا کبوتر بخورد. و بعد به بازار رفتند و نان ها را فروختند  و دو کت ابریشمی و مقداری غذا خریدند و همراه کردند وقتی داشتند به خانه برمی گشت دوباره همان کبوتر را دیدند و متوجه شدند که بالش شکسته و روی زمین افتاده و بعد چشمشان به گربه ی عقدس خانم-همسایشان- افتاد بعد گربه را پیش کردند و کبوتر را برداشتند بعد به خانه ی عقدس خانم رفتند و گفتند که گربه اش چه دسته گلی به آب داده و کبوتر را به عقدس حانم نشان دادند.

عقدس خانم کمی فکر کرد بعد غرق خجالت شد و از خجالت صورتش قرمزش را پنهان کرد و گفت : قول می دهم دیگر نگذارم گربه ام از خونه بیرون بیاد.

بعد صورت ننه مهربان  و بابا گلی را غرق بوسه کرد و گفت : من می توانم خسارت این کبوتر را بپدازم.

ولی ننه مهربان گفت : نیازی نیست.

خلاصه ننه مهربان و بابا گلی از کبوتر نگهداری کردند تا او خوب شد ولی چون بسیار به او علاقمند شده بودند ، او را پیش خود نگه داشتند ، مدت ها گذشت و ننه مهربان از کبوتر خسته شد ولی بابا گلی همچنان از او نگهداری می کرد.

مدتی بعد پسر عقدس خانم عروسی کرد و بابا گلی به فکر ازدواج برای کبوتر افتاد بعد هم ننه مهربان را در جریان گذاشت ولی ننه مهربان به او خندید و حرف او را جدی نگرفت پس بنابراین  باباگلی صبح زود بارش را بست راهی سفر شد.

فصل دوم :

 

 

ننه مهربان هر چه گریه و التماس کرد تا بابا گلی را از تصمیمش منصرف کند فایده ای نداشت.

بابا گلی پایش را توی یه کفش کرده بود و می خواست برای کبوتر شوهر پیدا کند.

بابا گلی دور دنیا تاب خورد ولی کسی را پیدا نکرد.

بالاخره به سرزمینی رسید که بهترین دوستش در آن زندگی می کرد و چون زمان زیادی می گذشت که دوستش را ندیده بود به در خانه دوستش رفت تا با هم گپی بزنند و قلیانی چاق کنند.

باباگلی ناگهان دهانش باز شد و گفت : من کسی را دارم که برای من مثل یک دختر می ماند ، آیا تو کسی را نمی شناسایی که با دختر من ازدواج کند؟

دوست بابا گلی  گفت : اتفاقاً پسر من هم مدتی است که دنبال زن می گردد ، حالا که اینطور شد او را می فرستم تا به همراه تو بیاید و با دخترت ازدواج کند.

بابا گلی گفت : ولی  بهتر است اول دخترم را ببینی بعد قضاوت کنی . ولی دوستش  گفت : اصلاً حرفش را هم نزن.

پس بابا گلی خوش حال شد چون توانسته بود پسر خوبی برای دخترش پیدا کند.

وقتی بابا گلی به همراه پسر دوستش به محل زندگی خود رسید ، هر کس پسرک را می دید می گفت : تو پسر احمقی هستی ، آیا تو می دانستی که دختر آنها یک کبوتر است؟ حالا تو حاضری با یک کبوتر ازدواج کنی؟

پسرک هم جواب می داد : پدرم مرا به عقد آن دختر یا به قول شما ها به عقد آن کبوتر دراورده است و من چون نمی خواهم غیر از کاریی که پدرم می گوید انجام دهم با او ازدواج خواهم کرد. من با یک کبوتر ازدواج خواهم کرد.

اهالی شهر از اعتماد به نفس پسرک خیلی تعجب کردند و به خانه هایشان رفتند و کلی تا صبح خندیدند که عجب پسری است ، می خواهد با یک کبوتر ازدواج کند.

از آن طرف در خانه ی بابا گلی و ننه مهربان جشن و پایکوبی بود.

سال ها گذشت و پسر با کبوتر زندگی  خوبی داشتند.

روزی پسر وقتی می خواست برای خواب به اتاق همسرش برود و به او شب بخیر بگوید ، بسیار تعجب کرد.

چون قفس تبدیل به یک تخت چوبی و کبوتر نیز به یک دختر جوان تبدیل شده بود.

و در کنار تخت پوست  کبوتر کوچکی دیده می شد.

ناگهان دخترک از خواب بیدار شد ، پسر خواست فرار کند ولی دختر گفت : تو مرا می شناسی. مگر نه؟

پسر ایستاد و سری به نشانه نه تکان داد.

دختر گفت : من همسر تو هستم عزیزم. ببخش که از قبل این را به تو نگفتم.

فصل سوم :

 

روز ها دختر در پوست کبوتری اش می رفت و شب ها تا صبح از پوست در می آمد و پیش پسر می ماند.

روزی ننه مهربان و بابا گلی متوجه سر و صدایی شدند که از اتاق کبوتر می آمد.

از جای کلید اتاق نگاه کردند و ماجرا را فهمیدند.

بعد ننه مهربان آتشی روی اجاق درست کرد و باباگلی توی اتاق پرید و پوست کبوتر را توی آتش انداخت و سوزاند ، بعد دختر از ننه مهربان و بابا گلی تشکر کرد و گفت : اگر شما ها آن را نسوزانده بودید من تا آخر عمر بایدتوی آن می ماندم ولی حالا دیگر آزادم و خود را در آغوش  ننه مهربان و بابا گلی انداخت و سالیان سال به خوبی در کنار آن ها و همسر مهربان خود زندگی خوبی را آغاز کرد.

*************************************************************************************************************

 

شرمنده

شرمنده ، من دیگه حافظه ام کار نمی کند ، دیگه نمی تونم شعر و یا داستانی ارائه بدم

بابا،دست از سر کچلم بردارید،

مخم سوتی کشید

مشکلی نیست!
( مژده ، مژده )

هر کی شعر یا داستان می خواد ، یه عنوان همی جوری الکی بدد تا من یه چیز همی جوری از توش دربیارم

فاطمه پوراسماعیلی