قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

پدر بزرگ

پدربزرگ

دیشب پدربزرگم 
آمدبه خانه ی ما
باز او مرا بغل کرد 
بوسید صورتم را 
***
مادر برای او زود 
یک چای تاره آورد
او خسته بود پایش
انگار درد می کرد
***
با خنده باز ازمن 
پرسید " در چه حالی ؟"
کردم تشکر از او 
گفتم که خوب و عالی
***
در دست پیر او بود 
باز آن عصای زیبا 
خندید و قلقلک داد 
با آن عصا دلم را 
***
شاعر : ناصر کشاورز
نظرات 2 + ارسال نظر
بابا وحید جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ق.ظ

بابایی خیلی شعر قشنگی انتخاب کردی ، لذت بردم

سارا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:04 ب.ظ http://sarafeiz2.blogsky.com

فاطمه جون انگار همین دیروز بود که این شعرا رو می خوندم.
یادش بخیر.
قدر این لحظه هارو بدون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد