قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

شمال

شمال
یادم می یاد 5 ساله که بودم ، رفتیم شمال.
وقتی رسیدیم خسته و کوفته ، رفتیم و توی اتاق ها و اساسمون را چیدیم توی اتاق ها و خوابیدیم.
عصر از خواب بیدار شدیم و رفتیم لب دریا.
جاتون خالی غروب را دیدیم.
بعد هم رفتیم شام خوردیم و خوابیدیم.
روز بعد صبح صبحانه را که خوردیم من و دختر خالم شروع کردیم به بازی کردن با عروسکامون و مامان و باباهامون هم چون دریا نزدیک ویلامون بود ما را توی خانه گذاشتند و رفتند دریا.
من و صبا - یعنی دختر خالم - هم بعد از یه کم بازی رفتیم پیش شون.
اون موقع رفتیم و قلعه درست کردیم.
بعد هم دو تا تیکه چوب پیدا کردیم و با اون ها روی شن ها نقاشی کردیم.
بعد از ناهار من و صبا رفتیم بادبادک بازی و بعد هم چند روزی به همین ترتیب گذشت تا اینکه یه روز رفتیم توی یکی از جنگل های شمال.
اون جا با صبا توپ بازی کردم و بعد از دو روز برگشتیم به ویلامون.
بعد از اون رفتیم دریا و غروب را دوباره دیدیم.
روز بعد برگشتیم به شهر خودمون.
خاطره ی خیلی شیرینی بود.
11\2\90
نظرات 3 + ارسال نظر
عمه فاطمه دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ق.ظ

فدات بشم خوشگله خاطره ی قشنگیه بازم ازاین خاطرات برامون بنویس (نازدو برم دخمره عمه)

زهرا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام فاطمه جان
بازم از این خاطره ها بگذار

مریم چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:32 ب.ظ http://maryamrostami.blogsky.com

سلام دختر دایی گله.خاطرت خیلی خوشگله.خاطره ی بوشهر رو هم بذار تا دوباره تجدید خاطره بشه

سلام به دختر عمه ی گلم
به چشم ، این کار هم می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد