قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

اسکناس ها و چهره ها


ReplyReply
More
Maryam Rostami
)







 

تشابه طرح اسکناس و چهره ها

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups
 لطفا تا باز شدن کامل عکسها شکیبا باشید
در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را انتخاب کنید 

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو
 ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید |
 BestIranGroups



به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه
 اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups



به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو
 ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups


به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید |
 BestIranGroups

 
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups




__._,_.___

__,_._,___

ما هم دروغ خواهیم گفت.

بعضی ها معتقد هستند که هیچ وقت دروغ نمی گویند ، ولی سخت در اشتباهند. چرا؟

اگر مایلید داستانی درخور این جمله برایتان تعریف خواهم کرد : 

خانمی با دوستش در پارک قرار داشت ، او با خود فکری کرد و گفت : چرا دخترکم ( مری ) را در خانه تنها بگذارم ؟ او را هم با خودم به پارک خواهم برد و او را شادمان می کنم.

آن خانم که نامش ( الیناز ) بود از فکر خودش بسیار خوشش آمد و به مری  گفت که آماده شود تا با هم به پارک بروند.

ایناز مشغول پوشیدن شلوار و مری هم مشغول پوشیدن جلیقه آبی رنگش بود که دوست ایناز به او زنگ زد و از او علت تعخیرش را پرسید. الیناز دستپاچه شد ، بعد هم برای اینکه آبرویش جلوی دوستش نرود به دروغ گفت : من و مری در راه هستیم و تلفن را سریعاً قطع کرد.

مری وقتی این حرف الیناز را شنید به سرعت به مادرش گفت : مادرجان ، چرا شما به صمیمی ترین دوست خود دروغ گفتید؟ حالا دوستتان فکر می کند شما دروغگو هستید.

الیناز از سن خود خجالت کشید و از مری پرسید : مری جان راه حل چیست ؟

مری سریع گفت : شما باید به او زنگ زده و از او عذرخواهی کنید.

حالا که اشتباهتان را فهمیدید از این به بعد حواستان را جمع کنید تا بتوانید مانند کودکان خوش دل باشید.

a pig can not see

No , i can not see. she is a pig! she can not see , and she don`t like see. her eyes are close , but she wants to try for opening her eyes. she try a day , but she can not open her eyes. a day a pig man go to pig house and pig was happy and open her eyes. oh she was happy more! she likes to see now




دوستان توجه کنید؛این اولین داستان انگلیسی ای است که من به ثبت رسوندم
این داستان در مورد یه خوک است که نمی توند چشماهاش را درست باز کند و ببیند ؛ در واقع نیمه نابینا است
اگر دوستان مایل هستند که داستان را بدونند می تونند آن را ترجمه کنند و اگر دوستان احساس می کنید که داستان غلطی دارد
خوشحال می شم که بهم اطلاع بدید
باتشکر

من نگفتم که تو حاکم نشوی ، گفتم آدم نشوی جان پدر

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر


حیف از آن عمر که ای بی سروپا


در پی تربیتت کردم سر


*

دل فرزند از این حرف شکست


بی خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسیار کشید و پس از آن


زندگی گشت به کامش چو شکر


*

عاقبت شوکت والایی یافت


حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزی بگذشت و پس از آن


امر فرمود به احضار پدر


*

پدرش آمد از راه دراز


نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غایت خودخواهی و کبر


نظر افگند به سراپای پدر


*

گفت گفتی که تو آدم نشوی


تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پیر خندید و سرش داد تکان


گفت این نکته برون شد از در


*


من نگفتم که تو حاکم نشوی


گفتم آدم نشوی جان پدر


*


جامی

باز باران

باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا

قیصرامین پور- روحش شاد

به مناسبت ماه مبارک رمضان

به نام خدا

مهم مهم

توجه توجه

قابل توجه دوستان و آشنایان :
1- شب های قدر ، ما را فراموش نکنید!
2- از امروز یعنی (17 ماه مبارک رمضان) داستان نویسی را قطع می کنم. چرا که امسال تنها سالیه که من می تونم برای روزه گرفتن واقعی تمرین کنم.
3- موقع افطار برای من هم دعا کنید.
4- سر نماز دعا کنید که ما برگردیم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ببخشید که بی موقع مزاحم شدم.
با عرض ارادت و تشکر.
فاطمه پوراسماعیلی
90/5/26
17 رمضان1432
با تشکر و ارادت
********************

کبوتر جادویی

 

                               فصل اول :

 

 

در زمان های قدیم پیرزن و پیرمردی باهم  زندگی می کردند که از مال دنیا فقط یک باغ داشتند که در آن درخت سیب و انار می کاشتند. همین طور دانه های گندم داشتند که مرتب آن ها را می کاشتند و درو می کردند و با آن ها نان می پختند و نصفش را برای خود و بقیه اش را به بازار می بردند و می فروختند.

و میوه هایشان را هم نصفش را برای خود و نصفش نصیب فقرا می شد چون ( ننه مهربان و بابا گلی) بسیار بخشنده و مهربان بودند، بااین که خودشان فقیر و بی چیز بودند ، هرچیزی را با دیگران تقسیم می کردند.

روزی ننه مهربان وسایلش را جمع کرد تا برود و میوه هایش را بفروشد که ناگهان چشمش به به یک دختر کوچولوی فقیر و گرسنه افتاد و دلش به حال او سوخت بعد دستش را توی زنبیلش کرد و کمی نان و میوه به او داد.

دخترک نان را با اشتها خورد و میوه ها را درسته  قورت داد.

بعد از ننه مهربان تشکر کرد و گفت : خدا عمرت بده مادر جان.

ننه مهربان هم دستی به سر دخترک کشید و بعد کمی نان و میوه برای ذخیره به دخترک داد تا بخورد و دوباره به راه افتاد و به بازار رفت و نان و میوه ها را فروخت و بعد با پولش دو جفت چکمه و مقداری هیزم برای زمستان خرید.

موقع برگشت همان دخترک را دید و دوباره با مهربان دستی به سر دخترک کشید و بعد مقداری دیگر نان و میوه جنگلی به دختر داد.

روز بعد او و باباگلی هردو حاضر شدند که به طرف بازار حرکت کند ننه مهربان انتظار داشت که دخترک را ببیند و به خاطر همین هم کمی نان اضافه همراه خود برداشت تا به دخترک بدهد ولی وقتی به جایی رسیدند که دخترک آن جا می نشست ، کبوتر زیبایی دیدند که بسیار گرسنه به نظر می رسید ، ننه مهربان به بابا گلی درمورد دخترک چیزهایی گفته بود پس چون مهربان بودند ،  بابا گلی گفت : بیا کمی نان خورد کن و روی زمین بریز تا کبوتر بخورد. و بعد به بازار رفتند و نان ها را فروختند  و دو کت ابریشمی و مقداری غذا خریدند و همراه کردند وقتی داشتند به خانه برمی گشت دوباره همان کبوتر را دیدند و متوجه شدند که بالش شکسته و روی زمین افتاده و بعد چشمشان به گربه ی عقدس خانم-همسایشان- افتاد بعد گربه را پیش کردند و کبوتر را برداشتند بعد به خانه ی عقدس خانم رفتند و گفتند که گربه اش چه دسته گلی به آب داده و کبوتر را به عقدس حانم نشان دادند.

عقدس خانم کمی فکر کرد بعد غرق خجالت شد و از خجالت صورتش قرمزش را پنهان کرد و گفت : قول می دهم دیگر نگذارم گربه ام از خونه بیرون بیاد.

بعد صورت ننه مهربان  و بابا گلی را غرق بوسه کرد و گفت : من می توانم خسارت این کبوتر را بپدازم.

ولی ننه مهربان گفت : نیازی نیست.

خلاصه ننه مهربان و بابا گلی از کبوتر نگهداری کردند تا او خوب شد ولی چون بسیار به او علاقمند شده بودند ، او را پیش خود نگه داشتند ، مدت ها گذشت و ننه مهربان از کبوتر خسته شد ولی بابا گلی همچنان از او نگهداری می کرد.

مدتی بعد پسر عقدس خانم عروسی کرد و بابا گلی به فکر ازدواج برای کبوتر افتاد بعد هم ننه مهربان را در جریان گذاشت ولی ننه مهربان به او خندید و حرف او را جدی نگرفت پس بنابراین  باباگلی صبح زود بارش را بست راهی سفر شد.

فصل دوم :

 

 

ننه مهربان هر چه گریه و التماس کرد تا بابا گلی را از تصمیمش منصرف کند فایده ای نداشت.

بابا گلی پایش را توی یه کفش کرده بود و می خواست برای کبوتر شوهر پیدا کند.

بابا گلی دور دنیا تاب خورد ولی کسی را پیدا نکرد.

بالاخره به سرزمینی رسید که بهترین دوستش در آن زندگی می کرد و چون زمان زیادی می گذشت که دوستش را ندیده بود به در خانه دوستش رفت تا با هم گپی بزنند و قلیانی چاق کنند.

باباگلی ناگهان دهانش باز شد و گفت : من کسی را دارم که برای من مثل یک دختر می ماند ، آیا تو کسی را نمی شناسایی که با دختر من ازدواج کند؟

دوست بابا گلی  گفت : اتفاقاً پسر من هم مدتی است که دنبال زن می گردد ، حالا که اینطور شد او را می فرستم تا به همراه تو بیاید و با دخترت ازدواج کند.

بابا گلی گفت : ولی  بهتر است اول دخترم را ببینی بعد قضاوت کنی . ولی دوستش  گفت : اصلاً حرفش را هم نزن.

پس بابا گلی خوش حال شد چون توانسته بود پسر خوبی برای دخترش پیدا کند.

وقتی بابا گلی به همراه پسر دوستش به محل زندگی خود رسید ، هر کس پسرک را می دید می گفت : تو پسر احمقی هستی ، آیا تو می دانستی که دختر آنها یک کبوتر است؟ حالا تو حاضری با یک کبوتر ازدواج کنی؟

پسرک هم جواب می داد : پدرم مرا به عقد آن دختر یا به قول شما ها به عقد آن کبوتر دراورده است و من چون نمی خواهم غیر از کاریی که پدرم می گوید انجام دهم با او ازدواج خواهم کرد. من با یک کبوتر ازدواج خواهم کرد.

اهالی شهر از اعتماد به نفس پسرک خیلی تعجب کردند و به خانه هایشان رفتند و کلی تا صبح خندیدند که عجب پسری است ، می خواهد با یک کبوتر ازدواج کند.

از آن طرف در خانه ی بابا گلی و ننه مهربان جشن و پایکوبی بود.

سال ها گذشت و پسر با کبوتر زندگی  خوبی داشتند.

روزی پسر وقتی می خواست برای خواب به اتاق همسرش برود و به او شب بخیر بگوید ، بسیار تعجب کرد.

چون قفس تبدیل به یک تخت چوبی و کبوتر نیز به یک دختر جوان تبدیل شده بود.

و در کنار تخت پوست  کبوتر کوچکی دیده می شد.

ناگهان دخترک از خواب بیدار شد ، پسر خواست فرار کند ولی دختر گفت : تو مرا می شناسی. مگر نه؟

پسر ایستاد و سری به نشانه نه تکان داد.

دختر گفت : من همسر تو هستم عزیزم. ببخش که از قبل این را به تو نگفتم.

فصل سوم :

 

روز ها دختر در پوست کبوتری اش می رفت و شب ها تا صبح از پوست در می آمد و پیش پسر می ماند.

روزی ننه مهربان و بابا گلی متوجه سر و صدایی شدند که از اتاق کبوتر می آمد.

از جای کلید اتاق نگاه کردند و ماجرا را فهمیدند.

بعد ننه مهربان آتشی روی اجاق درست کرد و باباگلی توی اتاق پرید و پوست کبوتر را توی آتش انداخت و سوزاند ، بعد دختر از ننه مهربان و بابا گلی تشکر کرد و گفت : اگر شما ها آن را نسوزانده بودید من تا آخر عمر بایدتوی آن می ماندم ولی حالا دیگر آزادم و خود را در آغوش  ننه مهربان و بابا گلی انداخت و سالیان سال به خوبی در کنار آن ها و همسر مهربان خود زندگی خوبی را آغاز کرد.

*************************************************************************************************************

 

شرمنده

شرمنده ، من دیگه حافظه ام کار نمی کند ، دیگه نمی تونم شعر و یا داستانی ارائه بدم

بابا،دست از سر کچلم بردارید،

مخم سوتی کشید

مشکلی نیست!
( مژده ، مژده )

هر کی شعر یا داستان می خواد ، یه عنوان همی جوری الکی بدد تا من یه چیز همی جوری از توش دربیارم

فاطمه پوراسماعیلی 

خواب عجیب

دیشب ، خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم روز مادر شده بود ، با اولین ضربه ساعت 10 همه ی دختر ها و  زن های تمام دنیا ، قیافه هاشون عوض می شد و تا روز مادر سال آینده همون جوری می موندند. قیافه ی من با مامانم عوض شده بود ، یعنی بینی مامانم به اون بزرگی روز صورت من نمایان شده بود و به همون بزرگی هم باقی مو نده بود. واقعاً بده ها!!!!!!!!!!!!!!!

لطفاً هرکسی که می تونه خوابم را تعبیر کنه.

با تشکر


حالا شما بگید که صورتتون با چه کسی عوض شده ؟

به مناسبت روز مادر

سلام 

می بخشید که خیلی وقته سر به وبلاگم نزدم.

ولی حالا به مناسبت روز مادر و روز زن ، شعری آماده کردم :



مادر مادر چه خوبی 

هم دل و مهربونی 

دلم می خواد همیشه ببوسمت من

تو زندگی همیشه دوستت دارم من

تو اگه اینجا باشی ، از ته دل می خندم 

بهتر از تو نمی شه ای مادر من

تو همیشه این جایی ، دوستت دارم من 

دی دین دی دین ای مادر من 

دوستت دارم من 

.

.

.

.

تقدیم به مادران دنیا