قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

راز کودکی

پدرم می گوید : از کودکی ات نهایت استفاده را بکن.

پرسیدم : چرا؟

پدر گفت : چون وقتی در کودکی چیزی بیاموزی ، هیچ وقت فراموش نمی کنی. 

گفتم : یعنی الان که شما دارید زبان انگلیسی می خوانید ، فردا فراموش خواهید کرد؟

پدر گفت : نه ، منظورم این نبود. مثلاً الان به شما شعری را می آموزند ، شما آن را خوب یاد می گیرید و همیشه به یاد خواهید داشت ولی وقتی بزرگ می شوید ،مهندس می شوید. آن موقع شعر دیگری را به شما می آموزند. فردای آن روز شما شروع می کنید به خواندن آن شعر. چون ذهن شما در کودکی باز است و به غیر از شعر به چیز دیگری فکر نمی کنید ، به راحتی آن را یاد می گیرید ، ولی در بزرگ سالی ، چون ذهن شما به چیز های مختلفی فکر می کند ، طبیعی است که آن را فراموش کنید.



پس از کودکی ات نهایت استفاده را بکن!

به دنیای سیاست خوش آمدی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شمال

شمال
یادم می یاد 5 ساله که بودم ، رفتیم شمال.
وقتی رسیدیم خسته و کوفته ، رفتیم و توی اتاق ها و اساسمون را چیدیم توی اتاق ها و خوابیدیم.
عصر از خواب بیدار شدیم و رفتیم لب دریا.
جاتون خالی غروب را دیدیم.
بعد هم رفتیم شام خوردیم و خوابیدیم.
روز بعد صبح صبحانه را که خوردیم من و دختر خالم شروع کردیم به بازی کردن با عروسکامون و مامان و باباهامون هم چون دریا نزدیک ویلامون بود ما را توی خانه گذاشتند و رفتند دریا.
من و صبا - یعنی دختر خالم - هم بعد از یه کم بازی رفتیم پیش شون.
اون موقع رفتیم و قلعه درست کردیم.
بعد هم دو تا تیکه چوب پیدا کردیم و با اون ها روی شن ها نقاشی کردیم.
بعد از ناهار من و صبا رفتیم بادبادک بازی و بعد هم چند روزی به همین ترتیب گذشت تا اینکه یه روز رفتیم توی یکی از جنگل های شمال.
اون جا با صبا توپ بازی کردم و بعد از دو روز برگشتیم به ویلامون.
بعد از اون رفتیم دریا و غروب را دوباره دیدیم.
روز بعد برگشتیم به شهر خودمون.
خاطره ی خیلی شیرینی بود.
11\2\90

1دزد و 3 بره کوچولو

دزدهصاحب خانهپلیسدکتر
نام داستان : 1 دزد و  3 بره کوچولوشخصیت مهم : صاحب خانه گروه سنی : 3 تا 5 سالنویسنده : فاطمه پوراسماعیلی

به نام خدا
در زمان های قدیم ، 1  بود که همیشه می خواست 3 بره کوچولو را بدزد.
روزی از روز ها دلش را به دریا زد و می خواست 3 بره کوچولو بدزد که  سر رسید.
  3 تا بره کوچولو را برداشت و دوید ، حالا  بدو و  بدو.
 آنقدر سریع دوید که  جا ماند.
 گریه کنان پیش  رفت و گفت : 3 بره ی نازم را           دزدید و در رفت 
 گفت : حالا ناراحت نباش . 3 روز دیگه بیا ، اگه اون را دستگیر کردم می دمش به تو.
 3 روز بعد آمد و دید که  خوب و مهربان  را دستگیر کرده.
آنوقت خواست که 3 تا بره اش را پس بگیره ولی دید که  ناقلا 3 تا بره اش را درسته قورت داده.
آنوقت همراه با  ناقلا رفت پیش .
آنوقت با گریه گفت : فدات بشم  جون        ای  مهربان 
این آقا  بلا                 این آقای ناقلا
بره هام را دزدیده             بعد هم درسته خورده
 گفت : باشه برو و غصه نخور. 3 روز دیگه بیا ، اگه تونسته بودم بره ها را از توی شکمش در بیارم می دمشون به تو.
بعد هم  با یه عالم زحمت ،  را عمل کرد و بره کوچولو ها را از توی شکمش در آورد.
 هم 3 روز دیگه آمد و با دیدن بره کوچولو هاش ، خوش حال و سرزنده ، با بره کوچولو هاش ، به خونه برگشت. 

پایان


آرزوی خاله ستاره و روز تولدش


آرزوی خاله ستاره و روز تولدش


 دوستان خاله ستاره داشتند در مورد این که ، در روز تولدش چه هدیه ای به او بدهند ، فکر می کردند.

ماه گفت : اگر موافق هستید ، من یک عالمه ستاره زیبا بر روی سرش بریزم.

همه گفتند : باشه ، هدیه اول را ماه بدهد و هدیه اش هم یک عالمه ستاره باشد.

ماه خیلی خوش حال شد.

بعد خورشید خانم گفت : اگر موافق هستید ، من نور خودم را روی او بپاشم.

 همه گفتند : باشه ، هدیه دوم راخورشد خانم بدهد و هدیه اش هم نور گرم و خوب باشد.

آسمان گفت : ولی شما هر کدام به فکر خودتان بودید ، پس بچه های روی زمین چه؟ آن بیچاره ها هیچ چیزی به عنوان هدیه پیدا نکرده اند.

ماه گفت : من چند تا ستاره به آن ها می دهم تا به همراه من ستاره ها را به خاله ستاره بدهند.

آسمان گفت : عالی شد ، و حالا خورشید خانم تو بگو که چه چیزی به بچه های روی زمین می دهی؟

خورشید خانم گفت : من هم کمی نور و روشنایی به آن ها می دهم تا به همراه من به خاله ستاره تقدیم کنند.

و آخر سر هم ماه و خورشید خانم با هم گفتند : آسمان جان تو ، پس تو و بچه های روی زمین به همراه هم چه چیزی به خاله ستاره می دهید؟

آسمان گفت : من هدیه خودم را می گویم ولی باید به هیچ کس نگویید.

آسمان با ابر هایش بچه های روی زمین را هم پیش خودش آورد و ادامه داد : هدیه من یه بالشت و ملافه است که با ابر های گوله گوله درست شده.

همه موافقت کردند.

بالاخره روز تولد خاله ستاره فرا رسید.

همه شاد و خوش حال بودند و خیلی منتظر بودند تا هدیه ها باز بشه و خاله ستاره نظرش را بگه.

اول ماه همراه با بچه های روی زمین ، چند ستاره درخشان برای خاله ستاره فرستادند.

خاله ستاره ، ستاره های کوچولو را لمس کرد و گفت : متشکرم ماه ، تو من را از تنهایی در آوردی.

ماه خیلی خوش حال شد که خاله ستاره هدیه اش را دوست داشت.

اما خاله ستاره کمی ناراحت به نظر می آمد.

بعد خورشید خانم همراه با بچه های روی زمین ، یک عالمه چیز های نورانی و درخشان برای خاله ستاره فرستادند.

خاله ستاره تشکر کرد و ادامه داد : شماها من را از تاریکی نجات دادید.

خورشید خانم هم مثل ماه خیلی خوش حال شد که خاله ستاره از هدیه اش خوشش آمده است.

ولی هنوز ناراحتی توی چهره ی خاله ستاره دیده می شد.

ماه و خورشید پرسیدند : مگه از هدیه های ما خوشت نیامد؟

خاله ستاره گفت : چرا ، خوشم آمد.

ماه و خورشید دوباره پرسیدند : پس چرا ناراحتی؟

خاله ستاره جواب داد : چون چند شب است که درست خوابم نمی برد ، دلیلش هم این است که متکا و ملافه ام خراب شده اند.

آسمان فریاد کشید : خاله ستاره جان عزیز ، تحمل داشته با شید ، من هنوز هدیه ام را نداده ام.

بعد هم متکا و ملافه ای را که خودش درست کرده بود با کمک بچه های روی زمین آوردند و روی تخت خاله ستاره گزاشتند.

بعد هم متکا و ملافه کهنه را از روی تخت در آوردند.

این دفعه خاله ستاره ، با هیجانی باور نکردنی آسمان را بوسید و گفت : متشکرم آسمان ، حالا من از امشب به بعد روی ابرها می خوابم و ممکن است صبح که از خواب بیدار می شوم وسط زمین و آسمان ، در حال پرواز با ابر ها باشم.

همه خندیدند.

و این جوری قصه ما به سر رسید خاله ستاره هم به آرزو اش رسید.

یک زرد آلوی بزرگ عجیب


یک زرد آلوی بزرگ عجیب



روزی بود و روزگاری ، در زمان های قدیم میمونی زندگی می کرد که بچه های زیادی داشت.

روزی مامان میمونه برای گردش ، به همراه بچه هایش به چمنزاری رفت.

بچه میمون ها در چمنزار حسابی بازی کردند و خیلی خسته ، گرسنه و تشنه شدند.

برای همین پسر بزرگش را فرستاد تا کمی زرد آلو و میوه های دیگر پیدا کند و برای برادر ها و خواهر هایش بیاورد.

کمی بعد مامان میمونه دید پسرش با کمی موز ، نارگیل ، توت ، توت فرنگی و یک چیز عجیب

برگشت.

او از پسرش پرسید :

این چیز عجیب چیست؟

پسر جواب داد  :

ای بابا ، مادر این یک زرد آلوی بزرگ است که به همه مان می رسد.

ولی مادر هنوز مطمئن نبود.

او با خودش گفت :

اگر این یک چیز بدی باشد چه کار کنم؟ اگر یکی از بچه هایم خورد و مرد چه کار کنم؟ بهتر

است اول خودم امتحان کنم.

برای همین جلو رفت و گفت :

بچه ها بگذارید اول من این را امتحان کنم.

بچه ها هم قبول کردند.

مادر کمی از آن را زبان زد و گفت :

بچه ها آن را نخورید.

آن موقع دختر کوچکش گفت :

برای چه مادر؟

او گفت :

به چند دلیل

1- خیلی داغ بود.

2- زرد بود ولی مزه موز یا زرد آلو را نمی داد.

3- شاید اگر آن را بخوریم اتفاقی برایمان بیفتد.

و ادامه داد :

فعلاً خوراکی های دیگرتان را بخورید.

بعد فکری کرد و با خود گفت :

می گویند آدمی زاد از همه چیز با خبر است.

بهتر است با او مشورت کنم.

بعد به بچه ها گفت :

بیایید ، باید برویم.

چند قدمی نرفته بودند که مردی را دیدند.

میمون مادر جلو رفت و گفت :

ببخشید ، آیا شما آدم هستید؟

مرد جواب داد :

بله ، چه طور مگه؟

میمون گفت :

می خواستم ببینم این چیست؟

چون می دانستم حیوان های جنگل بلد نیستند که این چیست.

مرد خندید و گفت :

از شما متشکرم که ( لامپ زرد ) را به من دادید.

من ماه ها است دنبال لامپ زرد می گردم.

میمون مادر با تعجب گفت :

گفتید لامپ زرد؟

مرد گفت :

بله

و از آن به بعد آن ها نه دیگر لامپ زرد پیدا کردند نه خوردند

خداوند را فراموش نساز

خداوند را فراموش نساز



همه ما می دانیم که این مادر است که به ما شیر می دهد تا بزرگ شویم

همه ما می دانیم که پدر است که برای ما اسباب بازی و ..... می خرد تا تفریح کنیم
همه ما می دانیم که معلم به ما سواد یاد می دهد تا بتوانیم بخوانیم و بنویسیم
همه ما می دانیم که خدا هم نعمت های زیادی به ما داده 
ولی بنده گان خدا مثل من و تو هیچ توجهی به آن ها نمی کنیم
برای همین است که ما بعضی وقت ها  مریض می شویم یا در غربتی گیر می کنیم یا مثلاً ............. و خدا این کار ها را انجام می دهد تا من و تو به یاد او بیفتیم
پس سعی کن هیچ گاه خدا را فراموش نسازی

کلاس ششم ؟

توی کلاس اول بهمون خواندن و نوشتن یاد می دهند

توی کلاس دوم بهمون جمع و تفریق یاد می دهند

توی کلاس سوم بهمون علوم یاد می هند

توی کلاس چهارم بهمون اعضای بدنمون را یاد می دهند 

توی کلاس پنجم آماده مون می کنند برای راهنمایی 

ولی فکر می کنید چرا خارجی ها ششم هم دارند ؟ 

ششم به چه کار شون می یاد ؟  

چشمه قرآن

چشمه قرآن



چشمه با قل قل نوشت : 
قل هو الله احد
دانه ای از زیر سنگ 
گفت : الله الصمد

دانه بوی گل گرفت 
زیر آن سنگ کبود
لم یلد تکرار شد 
بر لب زاینده رود 

هست قرآن چشمه ای
از خدای اطلسی 
قل قل آن جاری است 
در میان جزء سی


شاعر : غلامرضا بکتاش

جای پا ( شعری از شکوفه قاسمی نیا )

جای پا




مامان جونم

برای من

چکمه نو خریده

*

چکمه من

قهوه ایه

بندای اون سفیده

*

می خوام برم

با بچه ها

رو برفا بازی بکنم

*

با چکمه هام

قدم قدم

رد پا سازی بکنم

*

شاعر : شکوفه قاسمی نیا