قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

قلم کوچک من

شعرها ، داستان ها و نوشته های من

سری داستان های آزاده کوچولو (1)

 .

دعوا در مدرسه

 از اینکه در مدرسه دعوا کرده بود خیلی ناراحت بود اما بیشتر از این ناراحت بود که مدیر سرش داد زده بود  .

در خانه را زدند.

برادرش بود.

در را باز کرد و بعد از سلام و احوال پرسی ، برادرش گفت : آزاده ، مگر وحیده چه چیزی گفت که این جور دعوا کردی؟

زخمی را که دوستش وحیده روی پوستش انداخته بود ، با کرم چرب کرد و گفت :  او خیلی بی ادب است.

بعد شروع کرد به تعریف کردن :

همین که وارد مدرسه شدم او مرا دید. می دانستم که باز خیلی زود آمده ام ولی به روی خودم نیاوردم.

وارد مدرسه شدم و مشغول حرف زدن و بازی کردن با دوستانم شدم.

همین که من گرگ شدم و دختر خاله اش را گرفتم فریادی سر داد که انگار یک دیو یا یک هیولای غول پیکر داد می زند.

خیلی ترسیده بودم و مثل بید می لرزیدم.

این شد که دعوایمان شد.

برادرش فکری کرد و گفت  : که این طور ، باید در موردش فکر کنم و بعد آشپز خانه را ترک کرد.

آخرش هم طاقت نیاورد و پیش برادرش رفت و از او پرسید : محسن ،  تو در مورد مشکل من فکر کردی؟

برادرش گفت : آره فکر کردم ، و به نتیجه ای رسیدم که می تواند برای هر مشکلی جواب  باشد.

خیلی خوش حال شد و با دستپاچگی گفت : راست می گویی؟ پس هرچه زودتر جواب مشکلم را بگو.

برادرش کفت  : آسان است.

و ادامه داد : هم اوتقصیر کار است هم تو.

خیلی خوش حال بود که جواب مشکلش را پیدا کرده ولی با تعجب زیادی گفت : وای خدایا ، محسن ، یعنی چه؟

برادرش با خنده کوچکی گفت  ببین یعنی این دعوا اتفاقی پیش آمده ؛ اما اگر خیلی دقت کنی می فهمی که اول او تو را ترسانده و تقصیر دارد و بعد تو

عصبانی شده ای و دعوا سر گرفته است.

با شرمندگی گفت " محسن مرا می بخشی آخر من نگفتم که من اول یک مشت توی دل او زدم.

و از آن پس دیگر یاد گرفت که باید به مسائلی به این کوچکی خیلی دقت کرد و اگر هم از کسی کمک خواست تمام ماجرا را برایش تعریف کند. 

دی ماه 1389 - مالزی ( کجنگ )  

سری داستان های سانی کوچولو (1)

سفر به دیگر کشورها


سانی یک پسر با هوشه که می خواهد این هفته به ماجراجویی بره. بیا با سانی هم سفر بشیم.

1- سانی باید اول یه چمدون حسابی ببنده.

2-بعد باید با مادر و پدرش و معلم و همکلاسی هاش خدافظی کنه و بره.

بیا با کشور های خارجی آشنا بشیم.

1- به اولین کشوری که می رسیم {اندونزیه}.

2- به دومین کشوری که می رسیم {چینه}.

3-به سومین کشوری که می رسیم {مالزیه}.

4- به چهارمین کشوری که می رسیم {فیلیپینه}.

بیا با پایتخت های {اندونزی - چین - مالزی - فیلیپین} آشنا بشیم.

1-اندونزی : جاکارتا.

2- چین : پکن.

3- مالزی : کوالالامپور.

4- فیلیپین : مانیل.

متاًسفم سانی دلش برای مادر و پدرش تنگ شده میخوایم برگردیم.

پس تا دیدار بعد خدافظ


دی ماه 1389 - مالزی ( کجنگ ) 

مادر


تقدیم به همه مادران دنیا


مادر

تو باغبانی ، من درختت

درختی تازه ، برای توام 

من می خواهم که در زندگی ام ،

همیشه با تو باشم (2)

دوستت دارم من 

دوستت دارم من

ای مادر خوبم (4)

تو درختت را آب می دهی (2)

مراقبت می کنی (2)

من هم تو را دوست می دارم (2)

های دوست می دارم (3)

.

.

.

.

مالزی (کجنگ ) - 17 بهمن 1389 

باران

باران

بارون می یاد ، بارون می یاد دوباره

چیکه چیکه هی می باره ، چیکه چیکه هی می باره

شکوفه ها آب می خورند ، قلپ قلپ صدا می دند

مثل ماهی تو دریا ، می رقصند رو شاخه ها

بارون می یاد ، بارون می یاد دوباره

چیکه چیکه هی می باره ، چیکه چیکه هی می باره


دی ماه 1389- مالزی (پوترا جایا ) - یک روز بارانی

دفتر مشق

با دوستاش در حیاط بازی می کرد.

مریم گرگ بود و بقیه بره.

ناگهان چشمش از بازی دور شد،یادش آمد دفتر مشقش رانیاورده.

به بهانه ای به دفتر رفت،از مدیر خواست تا بگزارد یک تلفن بزند.

مدیر آدم زود باوری بود،قبول کرد.

به مادرش تلفن کرد و گفت : مامان من دندان لق دارم،بیا و من را به دکتر برسان.

مادرش گفت : باشه،راستی شهلا دفتر ریاضی ات را نبرده ای،مشکل این جاست؟

نفس راحتی کشید،بعد گفت : مامان لازم نیست که من را به دکتر ببری،فقط دفترم را بیار.

مادرش گفت : باشه .

بعد تلفن را قطع کرد،از مدیر تشکر کرد و از دفتر خارج شد.

بچه ها را پیدا کرد و گفت : بچه ها چیزی خونه جا نگزاشته اید؟

جواب همه بچه ها : نه بود.

مادرش آمد و دخترش را بوسید و رفت.

زنگ خورد،خودش را به کلاس رسوند.

مشقاشو نشون داد،معلم فریاد زد : او همه مشقاشو درست نوشته،سابقه نداشته.

خوش حال از کلاس بیرون رفت،به خودش آفرین گفت و از کار خویش خوش حال خوش حال بود.

وقتی به خانه برگشت این خبر خوب را به مادرش داد.

مادرش از شدت خوش حالی سر از پا نمی شناخت و مدام فریاد می کشید.

او مادرش را آرام کرد و گفت : مامان آرام آبرومون را بردی،بسه.

بعد به اتاق رفت و با دقت به مشقش نگاه کرد فریادش به هوا رفت و گفت : من جمع ها و ضرب ها رو با دقت درست انجام دادم و از آن به بعد بادقت به همه چیز توجه کرد


دی ماه 1389- مالزی (کجنگ)

برا چی وبلاگ ساختم؟

سلام

اسم من فاطمه است و 8 سال دارم.

من از بچگی علاقه زیادی به شعر گفتن و داستان نویسی داشتم و گهگاهی هم یه چیزایی می گفتم ، اول که نمی توانستم بنویسم و بخونم ، من می گفتم و مامان و بابام می نوشتند.

حالا که دیگه خودم می تونم بنویسم و بخونم این وبلاگ رو درست کردم تا هم شعر ها و داستان هام بمونه ، هم اگه کسی دوست داشت اون ها رو بخونه ، و هم از همه مهم تر این که از نظرات دیگران استفاده کنم و در این زمینه پیشرفت کنم.